ملا نصرالدین
روزی ملا نصرالدین در بالای اتاق خانه اش بود که صدای درب خانه اش به صدا درومد
ملا از بالا به پایین اومد و گفت: کیه؟
کسی که در میزد گفت بی زحمت بیایین پایین در را باز کنید
ملا هم در را باز کرد و دید گدایی است که میگه محض رضای خدا یه لقمه نان به من بده
ملا هم نامردی نکرد و در جواب اون گفت:بیا بالا
گدا هم به دنبال ملا رفت بالا چون به بالا رسیدند ملا گفت: خدا کمکت کنه چیزی ندارم
گدا گفت: مرد حسابی تو که نمیخواستی چیزی به من بدهی چرا همان پایین به من نگفتی؟
ملا هم گفت: تو که چیزی میخواستی چرا ازهمان پایین نگفتی و مرا تا دم درب کشاندی