سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نــــــد یـــــــــــر

باران

روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند

در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و

تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود:

این یعنی ایمان


بندگی

به خدا گفتم بیا جهان رو قسمت کنیم

آسمون مال من             ابرش مال تو

دریاش مال من         موجهاش مال تو

ماه مال من              خورشید مال تو

    خدا خنده کرد و گفت:

توبندگی کن همش مال تو ، حتی من!


دعا

عمریست که در تکاپوی هیجانات زندگی غرق تماشاییم

نگران از بودن و نبودن زندگی غرق در بحر مکافاتیم

ای که یاد تو زنده به نام هستی ماست

نظری کن تا دردمان همچو یعقوب کنعان پیش عشقش

سر چو شیدایی بسپاریم


اشتیاق عشق

یک نفس پیک سحری بر سرکویش کن

گذری کن که زهجرش به فغانم به فغانم

ای که به عشقت زنده منم

گفتی از عشقت دم نزنم

من نتوانم  نتوانم  نتوانم

من غرق گناه گناهم

تو عذر گناهی

روزوشبم راتو چومهری وماهی

چه شود گر مرا رهایی زسیاهی

چو باده به جوشم ، در جوش وخروشم

من سر زلفت به دو عالم نفروشم

همه شب بر ماه و پروین نگرم

اگر آیدرخسارت در نظرم

 چه بگویم به که گویم این راز غمم

این بس که مرا کس نبود دمساز.......

 


آدم وحوا

حوا در بهشت قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت:

-این سیب را بخور.

حوا که درسش را از خداوند آموخته بود، قبول نکرد.

مار اصرار کرد: این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیباتر شوی.

حوا پاسخ داد: نیازی ندارم؛ او که بجز من کسی را ندارد...

مار خندید: البته که دارد.

حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.

-آن پایین است، آدم او را آنجا مخفی کرده.

حوا درون چاه نگاه کرد و در آب چاه بازتاب تصویر زن زیبایی را دید. و سپس سیبی را که شیطان به او پیشنهاد می کرد، خورد...


بارالها....

خدایا همچنان که تشنه راه توام سیرابم مکن

آن چه را که به من داده ای از من مگیر

آن چه را به من نداده ای به من عطاکن

تا هر آنچه در دل دارم با تمام وجود

بر سرآستان تو نثار کنم

(یا ارحم الراحمین)